سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی برای دلم...

دلم رفتن میخواهد

گم شدن...نبودن...

همسفر دستانم را بگیر 

این شهر را نمیخواهم اگر تو در خانه نباشی...

اگر تو بروی

اگر نگاهت از چشمانم لبریز نباشد...

دستانم را بگیر من چمدان را پر از لباس میکنم...

برویم زمستانمان را در دنیایی دیگر سر کنیم 

بهانه نکن جاده را کارت را و خستگی هایت را...

من آماده ی کوچیدنم...

دلم رفتن به هرکجا میخواهد...

 


 

تنها رفتن

 

 

پ.ن: تنها رفتن در مرام این دل نیست!


نوشته شده در جمعه 93/8/9ساعت 12:38 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

برمن بتاب!

من سخت محتاج قلقلک آفتابم وقتی موهایم رهاست...

من سخت یک حیاط می خواهم

باچند گلدان و کمی خاک...

که دستانم را در خاک نمدار فروکنم و چشمانم را ببندم و به تعجب موجودات نادیدنی از حجم دستانم بخندم...

بر من بتاب باران!

 من سخت باران را خواهش میکنم وقتی بر صورتم بوسه میزند...

دلم یک دوست میخواهد که قالیچه در حیاط بندازیم و چای بنوشیم...

برمن بتاب نسیم!

من دلم خنده که نه قهقه میخواهد و نوازش دست رفیقی که دردهایش را مرهمی جز چشمانم نمیداند...

دلم بازیگوشی باد را هوس کرده وقتی کتابهایم را ورق میزند...

 برمن بتاب زندگی!

من یک نفس راحت میخواهم که امن باشد...

یک نفس بدون سرفه بدون آلودگی...

من یک شهر میخواهم که وقتی به مردمش لبخند میزنم نگویند دیوانه است

وقتی سلام میگویم جوابم نگاه تند نباشد...

برمن بتاب عشق!

سرشار از توام اما دنیا مثل درونم نیست...مثل تو نیست

روح زندگی ام! با دستان همدمت خوش باش زندگی خوشی هایش را پشت در اکنون جا گذاشته است...

برمن بتاب! 

مدام بتاب و بتاب و بتاب... من سراسر زندگی هستم...

 


چشمانم را میبندم

 

 

پ.ن: دلم میگوید هرگز چشمانت را باز نکن


نوشته شده در چهارشنبه 93/8/7ساعت 2:42 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

کودکی هایم کجاست؟؟

آن حجم دوست داشتنی، آن انبوه مهربانی...

آن لحظه‌ای که برای عروسک هایمان لباس می‌دوختیم، آن شیطنت‌های بدون واهمه...

آن حسرت قدکشیدن و اندازه‌ی بزرگتر‌ها شدن...

کودکی هایم را کجا جا گذاشتم؟؟ کجا پنهان کردم که دیگر پیدایشان نمی‌کنم؟!

 دلم تمام آن روزها را می‌خواهد؛ حتی آنهایی که پر از گریه بود..

غمناک ترین روزهای کودکی‌ام اکنون روزهای خوبی به نظر می‌آیند

مادر!

چند تکه پارچه بده نزدیک عید است باید برای عروسکم لباس نو بدوزم، بعد هم تورا دعوت می‌کنیم که به خانه‌ی ما بیایی

کمی چای به من می‌دهی که وقتی به خانه‌ام آمدی ازتو پذیرایی کنم؟؟

مادرِ کودکی هایم...مادرِ همیشه‌ام...

بار دیگر به خانه‌ام بیا...ازتو دورم اما خانه‌ای بزرگ دارم، حالا دیگر خودم چای درست می‌کنم آن هم در قوریِ واقعی و فنجانی که مخصوص میهمانان است...

اما از تو دورم

آیا کودکی هایم را کشتم که دیگر برنمی گردند؟؟!

شاید فراموششان کردم و دیگر هرگز باز نخواهند گشت...

حباب کودکی ها

 

 

 

پ.ن: خیالم از این دنیا راحت نیست...


نوشته شده در سه شنبه 93/8/6ساعت 10:46 صبح توسط حنانه نظرات ( ) |

<      1   2      

آخرین مطالب
» بازگشت
ماهی کوچولو
سکوت....خاموشی...
غبار تکانی....
ذهن خسته...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com