سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی برای دلم...

برف میبارید و تمام دنیا در سکوت محض فرو رفته بود...

شاید از آن شب ها بود که دل میگفت میشود تا تمام عمر به ریزش دانه های برف زیر نور چراغ نگاه کرد...

سرد بود مثل دستان امروزم..

درختان شانه خم کرده بودند زیر بار سنگین زمستان...

هیچکس نبود ...نه صدای فریاد های کودکان نه صدای بوق ماشین ها...

فقط خودم بودم و دنیایی که سپید بود...

همه خواب بودند و زیبایی برف بی هیچ صدایی تنها برای آنان بود که در نیمه های این شب دنیا را با وجود تمام تلخی هایش انتخاب کرده بودند...

این روزها که دستانم سرد است حافظه ام درست کار نمیکند...به گمانم 23سال گذشته

از آن شبی که برف میبارید 

مدت هاست که آسمان جز سیاهی و سرفه چیزی برایم نداشته است...

شاید امروز هدیه ای تقدیمم کند...



زمستان



پ.ن: ...


نوشته شده در شنبه 93/10/13ساعت 3:13 صبح توسط حنانه نظرات ( ) |

درخت ها راه که نه،می‌دوند در میان این جاده ها...

یکی پس از دیگری، دیگری پس از آن یکی...

اینجا همان جایی ست که دیگران به آن می‌گویند شمال و به زیبایی درختان لبخند می‌زنند

من به اینجا می‌گویم خانه و با تمام درختان رفیقم...

اولین نفس هایم را همین درختان تقدیمم کردند...کودکی هایم را با بو کردن برگ هایش راهی خاطره ها کردم...

مدرسه، دبیرستان، دانشگاه و دانستن را همین شهر به من ارزانی داشت

دوستانم را این سرزمین به من هدیه داد...

چرا گریه نکنم وقتی میان این جاده‌ی لعنتی، درختان راه که نه، از کنارم می‌دوند

دست تکان می‌دهند یکی یکی...میل دارم چنگ بزنم به برگ هایشان، تمام سلول های بدنم، تمام رگ هایم می‌گویند همینجا بمان...میان شهری که عشق را یاد تو داد...

اما نیرویی قوی چون آهنربایی مرا می‌کشد به جایی که به آن تعلق ندارم...

رشت...اینجا شهر من است

شهری با خنده های بلند و درختان چند صد ساله که هنوز خوب زندگی می‌کنند...

چند روزی اینجا نفس کشیدم...خنده های مادرم را دیدم...پدرم را بوییدم...دوستانم را در آغوش کشیدم

حتی آنها که نمی‌توانستند لبخند بزنند و مرا در آغوش بگیرند..........رفیق زیر خروار ها خاک سردت نیست؟؟

بگذار درآغوش بگیرمت


فائزه




کمی سرد است هوا، با مقدار قابل توجهی رطوبت و شب های مه آلود...

در یکی از همین شب های مه آلود گریز میزدم به مشغله های دوستانم...وچقدر خندیدیم...چقدر نفس کشیدیم...

اینجا همه چیزش خوب است...چرا گریه نکنم در میان این جاده ها که قدم به قدم، نفس به نفس دورم می‌کند از وطنم؟؟

آخرین بوسه‌ی خداحافظی بر گونه‌ی هر کسی نشست خستگی را به جانم نشاند...چقدر تکرار می‌شود... چند بار...

مادرم...پدرم...خواهرم...رفیقانم...سنگ سردی که نام رفیقی قدیمی روی آن است...

آه....

چقدر خسته ام...

 

 


رشت




پ.ن: هزار تا ترانه، هزار تا سکوت، واسه گفتن حس من کافی نیست...


نوشته شده در شنبه 93/10/6ساعت 8:8 صبح توسط حنانه نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» بازگشت
ماهی کوچولو
سکوت....خاموشی...
غبار تکانی....
ذهن خسته...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com