سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی برای دلم...

به کدام سوی این خانه کوچ کنم؟؟

به هرسو میروم تنهایی گوشه ای نشسته و گریه میکند 

من اشک نمیخواهم کتاب هایم را برمیدارم و ورق میزنم


چند صفحه از قصر میخوانم بوی ترس میگیرد خانه ام

چند صفحه بلندی های بادگیر میخوانم بدنم درد میگیرد

چند صفحه عروس فریبکار میخوانم بدبین میشوم

بوف کور به جنون میکشاندم

دیوان وحشی طغیانگرم میکند

چند صفحه مقاله ی ادبی میخوانم  بی حوصله میشوم...


کتاب ها از من میگریزند...سرم داد میکشند و تنهایی هنوز هم کنج خانه نشسته است

 با موهایی بلند که روی زمین کشیده شده و دستانی سرد که دور زانوانش گره خورده

اشک میریزد...بی دلیل...

 دفترم را برمیدارم....خودکارم نمی نویسد...خودکارم نمی نویسد یا دفترم مرده است؟؟

 قلمم را در مرکب غرق میکنم...کاغذم سیاه میشود...

کاغذم سیاه میشود و مرکب از روی کاغذ روی فرش جاری میشود

میرود و به پای تنهایی میرسد...

دیوارهای خانه سیاه میشوند ومن کتاب هایم را درآغوش گرفته ام

سرنوشت ندیمه خودش را روی زمین پرت میکند و دیوان شمس با مشت بر سینه ام میکوبد...

رهایشان میکنم...حالم بدنیست فقط میخواهم تنهایی از کنج خانه ام برود آن گوشه تر

برود توی گنجه همان جا بخوابد...بعد هر وقت خواستم بیدارش میکنم و تنها میشوم...

بلند میشوم و دست میکشم بر موهای سیاهش

سرش را بلند نمیکند...دستانش را میگیرم و بلندش میکنم 

سرش پایین است...دهانم را کنار گوشش میبرم ومیگویم: میخواهم بخندم و شاد باشم...برو و بخواب


صدای گریه اش تمام میشود...میرود گوشه ی گنجه و من هم کتاب هایم را روی هم میچینم

گنجشک های معبد انجیر را باز میکنم و غزل میخوانم و غزل میخوانم...

 


 

کتاب

 

 

 

پ.ن: خب بعضی اوقات هم دوست دارم تنها باشم  باید فکر کرد


نوشته شده در دوشنبه 93/8/26ساعت 3:23 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

مادرم میگفت وقتی مریض شدی از اتاقت بیرون نیا...من غذایت را می آورم همینجا

برایم سوپ درست میکرد و من به خاطر دست های مهربانش شلغم ها را میخوردم!!

روزهای مریضی را دوست داشتم...مادرم می آمد به نرمی و با نوازش صدایم میکرد و حالم را میپرسید..

پدرم وقتی برمیگشت سرمای دستهایش را روی پیشانی ام حس میکردم و صدایش را که به مادرم میگفت ببریمش دکتر...

چشم که میگشودم با نگرانی به من نگاه میکرد و با اشاره به آبمیوه ها و کمپوت هایی که خریده بود میگفت (اونها رو بخور واست خوبه)

خنده ام میگرفت! فقط یک سرما خوردگی کوچک است...

 وحالا مریض شده ام... چقدر دردهایم بیشتر است وقتی تنهایم..

وقتی نمیتوانم بخوابم و کسی بگوید غذایت را می آورم!

با هر بهانه ای هوای آغوشتان را میکنم...هوای آن لحظه که پدر از سر دلتنگی صدایش میلرزد و مادر از پشت کیلومترها سیم و کابل قربان صدقه ام میرود...

ولی...نه ...تماس نگیرید...

 

از صدایم میفهمید بیمارم...

 

 

عشق مادرانه

 

 

 

پ.ن: هنوز جوجه کوچولوی مامان بابامم!

 

پ.ن: به افتخار همسرجان که دیشب ظرفا رو شست و کلی کار انجام داد...دوست داشتن


نوشته شده در پنج شنبه 93/8/22ساعت 7:43 صبح توسط حنانه نظرات ( ) |

امروز قرن چندم است که اینگونه جرات میکنی بامن بازی کنی؟!

دنیا! از هزار سو مرا کشیده ای...باهزار نیرنگ مرا فریفتی

وقتی زیر آفتاب لبخند کوچکی زدم موهایم را کشیدی...قربانی جدید میخواهی؟؟

من آن نیستم که به پایت بیفتم...بعد از روزهایی که در دستان سیاهت قلب کوچکم را فشردی

بعد از آن روزهایی که سرابی را برایم حقیقت جلوه دادی و من سالها نامش را عشق گذاشتم...

یادت که هست حتی بی آبرویم کردی..

التماست کردم اما حتی ذره ای از آن شراب به قلب پر از داغم ندادی...

تا چه اندازه گستاخی که دوباره مرا به هر سو میکشی...

مرگ هزاران بار شرف داشت به گذشته ای که هر روز عذابم میدهد...

وتنهایی نیز شرف دارد به سراب های پوچ تو...

امروز چه روزگاری ست که رو در رویم می ایستی و حتی به چشمانم زل میزنی؟!

واین آدم ها از کدامین سرزمین حمله کرده اند که قصد به آتش کشیدن شرم هایم را دارند؟؟

تنهایی هایم را در آغوش میکشم و به خدایم دل خوش دارم...

برو دنیا...من از تو زخم زیاد خورده ام...

 

 

 

تنها

 

 

من گم شده ام... روی زمین هیچ کسی نیست؟

امروز چه قرنی ست که فریاد رسی نیست؟

من مولوی ام ترسم از آن است مرا شمس

پیدا کند آنگاه که دیگر نفسی نیست...


نوشته شده در سه شنبه 93/8/20ساعت 1:54 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

گاهی نه می توانم بنویسم

نه بخوانم

نه حرف بزنم 

نه نگاه کنم

گاهی چنان در بهت گذر زمان فرو میروم که غرق میشوم

بدنم درد میگیرد

سرم تیر میکشد

فقط میباید بنشینم به هیچ فکرکنم و چای بنوشم...

 

 

فنجان چای

 

 

 

 

پ.ن: ازهمان روزهاست امروز...


نوشته شده در دوشنبه 93/8/19ساعت 3:56 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

رنگین کمان میخواهم و یک جیغ کودکانه که آن را به دوست مو طلایی ام نشان دهم...

که روی سبزه ها دراز بکشیم

که چشانمان را ببندیم و از روی رنگین کمان سر بخوریم

که بعد دستان همدیگر را بگیریم ودر میان ابرها بدویم

 وبعد دامن های سفیدمان را پهن کنیم و برویم در نقش دختر پادشاه

وبعد آسمان آبی باشد...آنقدر آبی که خدا را بشود دید

نقاشی بکشیم...ماهی ها را فقط در رودخانه ها و قرمز رنگ کنیم

بادبوزد...نسیم آواز بخواند

بی صدا به صدای پرنده ها گوش کنیم و تق تق تق دارکوب...

سرم را روی پاهایت بگذارم و خودم را به خواب بزنم

موهایم را نوازش کنی و لالایی بخوانی

هیچ کس نباشد و هیچ چیز و هیچ کجا...

فقط من تو خدا...

نفس راحت...نفس راحت زیر آفتاب...

حتی خیالش زیباست...

 

 

 


 

زیر آفتاب

 

 

 

پ.ن: دلم شهر خودم را میخواهد...اینجا شالیزار ندارد!


نوشته شده در شنبه 93/8/17ساعت 12:45 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

   1   2      >

آخرین مطالب
» بازگشت
ماهی کوچولو
سکوت....خاموشی...
غبار تکانی....
ذهن خسته...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com