سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی برای دلم...

سرپا ایستاده ام که تو را ببینم، ایستاده ام که آغاز من باشی...

ایستاده ام که راه را گم نکنی...

ایستاده ام که اولین کسی باشم که شکن گیسویت را در دستان باد می‌بینم

ایستاده ام که امیدوارم...امیدوارم که ایستاده ام...

امیدوارم که دوباره برق گذشته را به چشمانم برگردانی..

ایستاده ام حتی اگر درختان سال‌ها در مه به خواب رفته باشند...

نه اینکه کتاب به دست گرفته باشم و عینکی به چشم...نه اینکه وقتم را بگذرانم هر وقت آمدی سلامی بگویم...

نه، ایستاده ام با سری بالا، چشم در چشم باد، با چشمانی سرخ...

ایستاده ام که وقتی آمدی لبخندی به چشم هایت بزنم و بمیرم...

ایستاده ام که ناگهان در افق پدیدار شوی و من...به ایستاده منتظر بودنم ببالم...

ایستاده ام که مرا از من بگیری، که مرا از دنیا بگیری...

که سرگردانی را از من بگیری و سرگشتگی را برایم بفرستی...

ایستاده ام که موهای بافته شده ام را باز کنی و من لباس حریر بپوشم و شیدای تو شوم...

ایستاده ام که افتخار تو باشم...

که فقط ببویمت و بعد روحم را روی دستانم بگیرم و تقدیمت کنم...

 

 


منتظر تو 

 

 

 

پ.ن: کاش می‌شد خوب بمیرم...


نوشته شده در دوشنبه 93/9/17ساعت 3:43 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

چون کتابی رازآلود سطر به سطر میخوانمت...

چشمانت آن جملاتی ست که نمیفهمم ولی چون کلماتش چشمگیرند و چون خوب جایی نشسته اند هزار باره میخوانمشان...

و سیر نمیشوم از این دیوانه خوانی...

 


در این جنگل باید رقصید...

باید دیوانه وار رقصید...



جنگل


هرجا که هستم گاهی تورقی میکنم جنگل چشم هایت را...


نوشته شده در سه شنبه 93/9/11ساعت 7:50 صبح توسط حنانه نظرات ( ) |


چقدر آشنا بودی باخنده و چه مهربان با خوش قلبی...

موهایت را شبها گره میزدی به آسمان شب و ستاره ها با برق چشم هایت هم بازی میشدند...

چقدر آشنا بودی بامن و دغدغه هایم...

چقدر روزهایت را میشناختم...

چقدر خنده به لب هایت می آمد وقتی صدای ما آن زیر پله ای کوچک را پر میکرد...

جرات نمیکنم دیگر با تو قرار بگذارم...میترسم بگویم ساعت 4 آنجا منتظرم چون دیگر پیامی از تو نمیرسد که: من از صبح اینجا منتظرم!

دستانم تاب ندارند کاغذ هایی که تو برایم نوشته بودی را  ورق بزنند

همان هایی که وقتی مینوشتی از خنده دلت را میگرفتی...

دیگر نمیروم به آن زیرپله و آن چند پله ی آخر که حرف های درگوشی میزدیم...

چقدر آشنا بودی با من...

چطور این دل باورش شود که دیگر تو را ناگهانی در خیابان نخواهد دید و تو از پشت چشم هایش را نخواهی گرفت و مرا به آغوشت دعوت نخواهی کرد؟!

چه چیز تورا از من و این دنیا گرفت؟؟

آیا دنیا تحمل شادبودن تورا نداشت؟؟

شاید چیزی در انتهای قلبت جامانده بود که به من نگفته بودی...همان چیزی که صدای زیبای قلب تو را به یکباره از دنیایم گرفت...

شاید لازم بود که دوباره با هم حرفهای درگوشی بزنیم...

اما من نبودم..........

و تو به همین سادگی...

به همین سادگی که دلم باور نمیکند...

در کوچه کاغذی روی دیوار بود که نام زیبای تو را روی آن نوشته بودند...همان نام که تو در دفترم طراحی کرده بودی...

کاش میشد یکبار دیگر با صدای بلند بخندی فائزه...






پ.ن: چطور باورم شود که آن همه شادی زیر این یک وجب خاک جاشده؟!

پ.ن: لطف میکنین اگه فاتحه ای واسه یکی از بهترین دوستام بخونین.


نوشته شده در یکشنبه 93/9/2ساعت 12:26 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» بازگشت
ماهی کوچولو
سکوت....خاموشی...
غبار تکانی....
ذهن خسته...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com