سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی برای دلم...

از آخرین باری که اینجاها پرسه می‌زدم انگار قرن هاست می‌گذرد

انگار زنی با صلابت هستم که در میان هیاهوی مدرنیته ایستاده و به دالانی در سده ی پنجم خیره شده که در انتهایش دختری با موهای بلند و پریشان کتاب می‌خواند

دلش می‌خواهد روی زمین بنشیند و خاکی شود

دلش می‌خواهد دیگران را بخواند و چای بنوشد

دلش میخواهد خودش را بنویسد

دلش میخواهد به روزگاری برود که یک نفس می‌نوشت

حالا باید هزار بار این چند خط را مرور کند تا بفهمد کجای حرفش است

راستی کسی اینجا هست؟؟! 

یا این من دارد در یک غار مرده آواز می‌خواند؟

 

یا این من


نوشته شده در یکشنبه 97/4/31ساعت 4:49 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

نه عزیزم چندان هم سخت نیست که بنشینی روبروی دیوار تنهاییت، هی فنجان پشت فنجان بُهت بنوشی و برای مخاطب فرضی سر تکان بدهی

سخت نیست...

فقط کافیست مدام به خودت بگویی قوی باش، سخت باش که سخت نگذرد

فقط یادت باشد چایی ات را با قند بنوشی

بعد زیر لب بگو: مامان! نهار حاضر است؟؟

 

ماهی کوچکی در درونم آشفته است،دریا کجاست...

 

 

 

 

 

مادر

 

 

 

 

 

 

دخترکم...

بی تابی نکن، غذا آماده ست...


نوشته شده در پنج شنبه 94/12/13ساعت 2:4 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

برای تو مینویسم که یکباره هبوط کردی به حباب تنهاییم...

اینجا نه زمستانش زمستان است نه آسمانش آبی

نه چشم ها میخندند نه گل ها سبز میشوند...

 اینجا...تنها چیزی که زیباست خیالات من است

دیروز باز اشتباهی بزرگ مرتکب شدم، به خیابان رفتم...

 حالا باز تمام آن خیالات قهرکرده اند...

وقتی خیالات میروند، رویاهایم خنده دار میشوند

مثل اینکه تو چشم وا میکنی و زمستان بهار میشود و آدم ها لبخند به لب می آورند و گل ها و...

شب شده...موسیقی نت آخر را میخواند...

من سکوت... تو خاموشی...

 از سر خودخواهی بود انگار که تو را به اینجا کشاندم

حالا تو تا همیشه مجبوری که سنگ باشی و به خیابان بروی یا

 با خیالات...

 

 

 

خیابان

 

 

 

پ.ن:

 

 

حرفم را پس نمیگیرم

اما 

بیشتر فکر میکنم


نوشته شده در یکشنبه 94/11/4ساعت 5:52 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

مثل لبخندی ام که بر شانه ی باد نشسته...

مثل سرسره بازی های کودکی وقتی آن بالا دل توی دلمان نبود...

مثل تو وقتی با چشم هایم پیشنهاد بی شرمانه ی پیچاندن کلاس را مطرح میکردم...

مثل خودم...مثل خودم هستم این روزها...

به جای خانم شدن، با وقارشدن و مادر بودن، این روزها هی شیطنت قلقلکم میدهد

وقتی صدای تو درمی آید خب انتظار داری من حرف نزنم؟؟؟ منِ پرحرف!!

بیا حرف بزنیم...

تو کمی سپید بنویس من هم قول میدهم مادر شدن را یادبگیرم...





رویا



پ ن:

.

.

.

.

.

.


ادامه دارد.......


 


نوشته شده در سه شنبه 94/8/12ساعت 5:44 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

چقدر دویده ام...تمام تاریخ را انگار...

خسته ام از دویدن...از اینکه بی حوصله بنشینم و زل بزنم به ناکجای دیوار و هی این ذهن بیچاره را بدوانم...

خسته از این کاناپه ی کسالت آور...از سرزنش ظرف های روی میز

 تشنه ام انگار...آنقدر که به اقیانوس آرام وحشیانه میخندم...

به پای خودم افتاده ام انگار... که بخند...که نمیر...

ترسم از این است که روزی فسیل شوم روی این صندلی...

زندگی مدام برایم شعر میخواند...اشعار پست مدرن!

پر از جیغ و دیوانگی و هیچ...

به جان کندن افتاده تخیلاتم...غزل میخواهم...غزل میخواهم برای نفس کشیدن...

 

 

آهای زندگی!

یک نگاهی هم به دیوان غزلیاتت بنداز...



نستعلیق

 

 

پ.ن:

شاید شراب کهنه ی پیمانه های شهر

ما را کشاند پشت در خانه های شهر

ای رود سرد سادگی روستای دور

بیرون بیا ز دامن افسانه های شهر

ما توت های وحشی مایل به دره ها

عادت نمیکنیم به گلخانه های شهر

.

.

.

از پشت قاب پنجره میبینمش هنوز

تابوت زندگی ست که بر شانه های شهر...

 

(سید رسول پیره)


نوشته شده در پنج شنبه 93/11/2ساعت 1:48 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >

آخرین مطالب
» بازگشت
ماهی کوچولو
سکوت....خاموشی...
غبار تکانی....
ذهن خسته...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com