سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی برای دلم...

چقدر دویده ام...تمام تاریخ را انگار...

خسته ام از دویدن...از اینکه بی حوصله بنشینم و زل بزنم به ناکجای دیوار و هی این ذهن بیچاره را بدوانم...

خسته از این کاناپه ی کسالت آور...از سرزنش ظرف های روی میز

 تشنه ام انگار...آنقدر که به اقیانوس آرام وحشیانه میخندم...

به پای خودم افتاده ام انگار... که بخند...که نمیر...

ترسم از این است که روزی فسیل شوم روی این صندلی...

زندگی مدام برایم شعر میخواند...اشعار پست مدرن!

پر از جیغ و دیوانگی و هیچ...

به جان کندن افتاده تخیلاتم...غزل میخواهم...غزل میخواهم برای نفس کشیدن...

 

 

آهای زندگی!

یک نگاهی هم به دیوان غزلیاتت بنداز...



نستعلیق

 

 

پ.ن:

شاید شراب کهنه ی پیمانه های شهر

ما را کشاند پشت در خانه های شهر

ای رود سرد سادگی روستای دور

بیرون بیا ز دامن افسانه های شهر

ما توت های وحشی مایل به دره ها

عادت نمیکنیم به گلخانه های شهر

.

.

.

از پشت قاب پنجره میبینمش هنوز

تابوت زندگی ست که بر شانه های شهر...

 

(سید رسول پیره)


نوشته شده در پنج شنبه 93/11/2ساعت 1:48 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» بازگشت
ماهی کوچولو
سکوت....خاموشی...
غبار تکانی....
ذهن خسته...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com