سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی برای دلم...

کودکی هایم کجاست؟؟

آن حجم دوست داشتنی، آن انبوه مهربانی...

آن لحظه‌ای که برای عروسک هایمان لباس می‌دوختیم، آن شیطنت‌های بدون واهمه...

آن حسرت قدکشیدن و اندازه‌ی بزرگتر‌ها شدن...

کودکی هایم را کجا جا گذاشتم؟؟ کجا پنهان کردم که دیگر پیدایشان نمی‌کنم؟!

 دلم تمام آن روزها را می‌خواهد؛ حتی آنهایی که پر از گریه بود..

غمناک ترین روزهای کودکی‌ام اکنون روزهای خوبی به نظر می‌آیند

مادر!

چند تکه پارچه بده نزدیک عید است باید برای عروسکم لباس نو بدوزم، بعد هم تورا دعوت می‌کنیم که به خانه‌ی ما بیایی

کمی چای به من می‌دهی که وقتی به خانه‌ام آمدی ازتو پذیرایی کنم؟؟

مادرِ کودکی هایم...مادرِ همیشه‌ام...

بار دیگر به خانه‌ام بیا...ازتو دورم اما خانه‌ای بزرگ دارم، حالا دیگر خودم چای درست می‌کنم آن هم در قوریِ واقعی و فنجانی که مخصوص میهمانان است...

اما از تو دورم

آیا کودکی هایم را کشتم که دیگر برنمی گردند؟؟!

شاید فراموششان کردم و دیگر هرگز باز نخواهند گشت...

حباب کودکی ها

 

 

 

پ.ن: خیالم از این دنیا راحت نیست...


نوشته شده در سه شنبه 93/8/6ساعت 10:46 صبح توسط حنانه نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» بازگشت
ماهی کوچولو
سکوت....خاموشی...
غبار تکانی....
ذهن خسته...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com