گاهی برای دلم...
برف میبارید و تمام دنیا در سکوت محض فرو رفته بود...
شاید از آن شب ها بود که دل میگفت میشود تا تمام عمر به ریزش دانه های برف زیر نور چراغ نگاه کرد...
سرد بود مثل دستان امروزم..
درختان شانه خم کرده بودند زیر بار سنگین زمستان...
هیچکس نبود ...نه صدای فریاد های کودکان نه صدای بوق ماشین ها...
فقط خودم بودم و دنیایی که سپید بود...
همه خواب بودند و زیبایی برف بی هیچ صدایی تنها برای آنان بود که در نیمه های این شب دنیا را با وجود تمام تلخی هایش انتخاب کرده بودند...
این روزها که دستانم سرد است حافظه ام درست کار نمیکند...به گمانم 23سال گذشته
از آن شبی که برف میبارید
مدت هاست که آسمان جز سیاهی و سرفه چیزی برایم نداشته است...
شاید امروز هدیه ای تقدیمم کند...
پ.ن: ...
نوشته شده در شنبه 93/10/13ساعت
3:13 صبح توسط حنانه نظرات ( ) |
Design By : RoozGozar.com |