گاهی برای دلم...
برای تو مینویسم که یکباره هبوط کردی به حباب تنهاییم...
اینجا نه زمستانش زمستان است نه آسمانش آبی
نه چشم ها میخندند نه گل ها سبز میشوند...
اینجا...تنها چیزی که زیباست خیالات من است
دیروز باز اشتباهی بزرگ مرتکب شدم، به خیابان رفتم...
حالا باز تمام آن خیالات قهرکرده اند...
وقتی خیالات میروند، رویاهایم خنده دار میشوند
مثل اینکه تو چشم وا میکنی و زمستان بهار میشود و آدم ها لبخند به لب می آورند و گل ها و...
شب شده...موسیقی نت آخر را میخواند...
من سکوت... تو خاموشی...
از سر خودخواهی بود انگار که تو را به اینجا کشاندم
حالا تو تا همیشه مجبوری که سنگ باشی و به خیابان بروی یا
با خیالات...
پ.ن:
حرفم را پس نمیگیرم
اما
بیشتر فکر میکنم
نوشته شده در یکشنبه 94/11/4ساعت
5:52 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |
Design By : RoozGozar.com |