سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی برای دلم...

برمن بتاب!

من سخت محتاج قلقلک آفتابم وقتی موهایم رهاست...

من سخت یک حیاط می خواهم

باچند گلدان و کمی خاک...

که دستانم را در خاک نمدار فروکنم و چشمانم را ببندم و به تعجب موجودات نادیدنی از حجم دستانم بخندم...

بر من بتاب باران!

 من سخت باران را خواهش میکنم وقتی بر صورتم بوسه میزند...

دلم یک دوست میخواهد که قالیچه در حیاط بندازیم و چای بنوشیم...

برمن بتاب نسیم!

من دلم خنده که نه قهقه میخواهد و نوازش دست رفیقی که دردهایش را مرهمی جز چشمانم نمیداند...

دلم بازیگوشی باد را هوس کرده وقتی کتابهایم را ورق میزند...

 برمن بتاب زندگی!

من یک نفس راحت میخواهم که امن باشد...

یک نفس بدون سرفه بدون آلودگی...

من یک شهر میخواهم که وقتی به مردمش لبخند میزنم نگویند دیوانه است

وقتی سلام میگویم جوابم نگاه تند نباشد...

برمن بتاب عشق!

سرشار از توام اما دنیا مثل درونم نیست...مثل تو نیست

روح زندگی ام! با دستان همدمت خوش باش زندگی خوشی هایش را پشت در اکنون جا گذاشته است...

برمن بتاب! 

مدام بتاب و بتاب و بتاب... من سراسر زندگی هستم...

 


چشمانم را میبندم

 

 

پ.ن: دلم میگوید هرگز چشمانت را باز نکن


نوشته شده در چهارشنبه 93/8/7ساعت 2:42 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» بازگشت
ماهی کوچولو
سکوت....خاموشی...
غبار تکانی....
ذهن خسته...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com