سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی برای دلم...

امروز قرن چندم است که اینگونه جرات میکنی بامن بازی کنی؟!

دنیا! از هزار سو مرا کشیده ای...باهزار نیرنگ مرا فریفتی

وقتی زیر آفتاب لبخند کوچکی زدم موهایم را کشیدی...قربانی جدید میخواهی؟؟

من آن نیستم که به پایت بیفتم...بعد از روزهایی که در دستان سیاهت قلب کوچکم را فشردی

بعد از آن روزهایی که سرابی را برایم حقیقت جلوه دادی و من سالها نامش را عشق گذاشتم...

یادت که هست حتی بی آبرویم کردی..

التماست کردم اما حتی ذره ای از آن شراب به قلب پر از داغم ندادی...

تا چه اندازه گستاخی که دوباره مرا به هر سو میکشی...

مرگ هزاران بار شرف داشت به گذشته ای که هر روز عذابم میدهد...

وتنهایی نیز شرف دارد به سراب های پوچ تو...

امروز چه روزگاری ست که رو در رویم می ایستی و حتی به چشمانم زل میزنی؟!

واین آدم ها از کدامین سرزمین حمله کرده اند که قصد به آتش کشیدن شرم هایم را دارند؟؟

تنهایی هایم را در آغوش میکشم و به خدایم دل خوش دارم...

برو دنیا...من از تو زخم زیاد خورده ام...

 

 

 

تنها

 

 

من گم شده ام... روی زمین هیچ کسی نیست؟

امروز چه قرنی ست که فریاد رسی نیست؟

من مولوی ام ترسم از آن است مرا شمس

پیدا کند آنگاه که دیگر نفسی نیست...


نوشته شده در سه شنبه 93/8/20ساعت 1:54 عصر توسط حنانه نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» بازگشت
ماهی کوچولو
سکوت....خاموشی...
غبار تکانی....
ذهن خسته...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com