گاهی برای دلم...
مادرم میگفت وقتی مریض شدی از اتاقت بیرون نیا...من غذایت را می آورم همینجا
برایم سوپ درست میکرد و من به خاطر دست های مهربانش شلغم ها را میخوردم!!
روزهای مریضی را دوست داشتم...مادرم می آمد به نرمی و با نوازش صدایم میکرد و حالم را میپرسید..
پدرم وقتی برمیگشت سرمای دستهایش را روی پیشانی ام حس میکردم و صدایش را که به مادرم میگفت ببریمش دکتر...
چشم که میگشودم با نگرانی به من نگاه میکرد و با اشاره به آبمیوه ها و کمپوت هایی که خریده بود میگفت (اونها رو بخور واست خوبه)
خنده ام میگرفت! فقط یک سرما خوردگی کوچک است...
وحالا مریض شده ام... چقدر دردهایم بیشتر است وقتی تنهایم..
وقتی نمیتوانم بخوابم و کسی بگوید غذایت را می آورم!
با هر بهانه ای هوای آغوشتان را میکنم...هوای آن لحظه که پدر از سر دلتنگی صدایش میلرزد و مادر از پشت کیلومترها سیم و کابل قربان صدقه ام میرود...
ولی...نه ...تماس نگیرید...
از صدایم میفهمید بیمارم...
پ.ن: هنوز جوجه کوچولوی مامان بابامم!
پ.ن: به افتخار همسرجان که دیشب ظرفا رو شست و کلی کار انجام داد...
Design By : RoozGozar.com |